یكی از كشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقهها، جایزه
بهترین غله را به دست میآورد و به عنوان كشاورز نمونه شناخته شده بود.
رقبا و همكارانش، علاقهمند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او
را زیر نظر گرفتند و مراقب كارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با
نكته عجیب و جالبی روبرو شدند.
این كشاورز پس از هر نوبت كِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش میداد و آنان را از این نظر تأمین میكرد.
بنابراین، همسایگان او میبایست برنده مسابقهها میشدند نه خود او!
كنجكاویشان
بیشتر شد و كوشش علاقهمندان به كشف این موضوع كه با تعجب و تحیر نیز
آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او
بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.
كشاورز هوشیار و دانا، در
پاسخ به پرسش همكارانش گفت: "چون جریان باد، ذرات باروركننده غلات را از یك
مزرعه به مزرعه دیگر میبرد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان میدادم
تا باد، ذرات باروركننده نامرغوب را از مزرعههای آنان به زمین من نیاورد و
كیفیت محصولهای مرا خراب نكند!"
همین تشخیص درست و صحیح كشاورز، توفیق كامیابی در مسابقههای بهترین غله را برایش به ارمغان میآورد.
"گاهی اوقات لازم است با كمك به رقبا و ارتقاء كیفیت و سطح آنها، كاری كنیم كه از تأثیرات منفی آنها در امان باشیم
داستان از این قرار است که مادی ها پس از برگشت از جنگ شوش غنایمی برای خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به نزد کوروش آوردند. از آن جمله زنی بود بسیار زیبا که گفته می شد زیباترین زنان شوش به حساب می آمد و پانته آ نامیده می شد وشوهر او به نام آبراداتاس برای ماموریتی از جانب پادشاه خود به ماموریت رفته بود .
چون وصف زیبایی زن را به کوروش گفتند و نیز از آبراداتاس نام بردند کوروش گفت صحیح نیست که این زن شوهردار برای من شود و او را به یکی از ندیمان خود سپرد تا او را نگه دارد تا هنگامی که شوهرش از ماموریت بازگشت او را به شوهرش بازسپارند .
در این هنگام اطرافیان کوروش با توصیف زیبایی های این زن به او گفتند لااقل یک بار او را ببین شاید که نظرت عوض شد! اما کوروش گفت : نه , می ترسم او را ببینم و عاشقش بشوم و نتوانم او را به شوهرش پس بدهم … ندیم کوروش که مردی بود به نام آراسپ و پانته آ را به او سپرده بودند عاشق این زن شد و خواست که از او کام بگیرد. به ناچار پانته آ از کوروش درخواست کمک کرد و کوروش نیز آراسپ را سرزنش کرد و زن را از دست او نجات داد و البته آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازای آن کار به دنبال آبراداتاس رفت (از طرف کوروش) تا او را به سوی ایران فرا بخواند … سپس آبرداتاس به ایران آمده و از ما وقع اطلاع حاصل یافت. پس برای جبران جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند.
می گویند در هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت: << قسم به عشقی که من به تو دارم و عشقی که تو به من داری… کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند ونیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم … >>
خلاصه اینکه در جنگ مورد اشاره آبراداتاس کشته می شود و پانته آ به بالای جسد او می رود و به شیون وزاری می پردازد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش می کند که مواظب باشند کاردست خودش ندهد . شیون و زاری این زن عاشق هنوز در گوش تاریخ می پیچد و تن هر انسانی را به لرزه در می آورد که می گفت :<< افسوس ای دوست باوفا و خوبم ما را گذاشتی و در گذشتی … به درستی که همانند یک فاتح در گذشتی >> پس از آن در پی غفلت ندیمه چاقویی که همراه داشت را در سینه خود فرومی کند و در کنار جسد شوهرش جان می سپارد .
هنگامی که خبر به کوروش می رسد ندیمه نیز از ترس خود را می کشد برای همین است که در تایلو جسد زنان دو تا است . و باقی داستان که در تابلو
مشخص است . آری چنین است که بزرگمردی به نام کوروش در تاریخ جاودانه می شود
برگرفته از وبلاگ : http://www.mehrankarimi.mihanblog.com/
داستان آموزنده و زیبای تغییر نگرش در زندگی
وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد میکند که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند. پس از بازگشت از نزد راهب ، او به تمام مستخدمین خود دستور میدهد تا با خرید بشکه های رنگ سبز ، تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کنند. همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.
برای مداوای چشم دردتان ، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود. برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی ، بلکه با تغییر دیدگاه و یا نگرشت میتوانی دنیا را به کام خود درآورید
جوان ثروتمند و پند عارف
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !
عارف گفت: ....
دیگر دیگران را نمی بینی !
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند : شیشه
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری،
تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری
برگرفته از وبلاگ : بهترين
سلام دوستان در اين وبلاگ نوين ترين ومطمئن ترين روش هاي كسب درآمد را برايتان معرفي مي كنم و تمام سايت هاي كسب درآمد در اين وبلاگ، كاملا ايراني مي باشد و پرداخت از طريق كارت هاي عضو شتاب در داخل كشور است. همچنين اگر سوالي داشتين با ايميلم در تماس باشين [email protected] موفق باشين مدير وبلاگ
sara22 گوشي موبايل (3344)
moeeni سيم كارت (205)
rason سيم كارت (200)
arefane1 كارت شارژ (200)
sajjademami كارت شارژ (200)
abbas نا معلوم (200)
elmira نا معلوم (200)
vendaنا معلوم (200)
montaghem نا معلوم (200)
oppolosoregal نا معلوم (200)
ليست كامل اعــــضاء و جـــــــوايز mypay